مسافر جاده های دوردست من،سفر سلامت
به در نگا ه می کنم کسی به در نمی زند
کسی به کوچه های غم مرا صدا نمی زند
تو رفته ای ولی هنوز صدای خنده های تو مرا رها نمی کند
بیا به داد من برس که در هجوم دردها برای درد من کسی دعا دگر نمی کند
من زاده دامان غمم هیچ کسم نیست
جز اشک در این غمکده فریاد رسم نیست
ای درد بیازار مرا هرچه توانی
خوش باش که می میرم و کس داد رسم نیست
می نویسم باران !
می نویسم سرما !
می نویسم غم و اندوه و نفس !
می نویسم احساس
تا بدانی دل من بی تو گلم میمیرد
و بدان دل سرد است و کمی بارانی
غم سراسر دل من پر کرده
کاش اینجا بودی ...
تا تو رفتی همه گفتند:
" از دل برود هر آنکه از دیده برفت "
و به ناباوری و غصه ی من خندیدند . . .
آه ای رفته سفر که دگر باز نخواهی برگشت
کاش می آمدی و می دیدی
که در این عرصه دنیای بزرگ چه غم آلوده جدایی هایی ست
کاش بودی و خودت میدیدی
از دل نرود هر آنکه از دیده برفت . . .
داستان غریبی ست ...
دستی که داس را برداشت،
همان دستی بود که روزی گندم را در مزرعه کاشت...
در آغوش خاك گرم كه جسم سرد مرا در آغوش ميگيرد
تا همه ي بي مهري ها وسردي ها و نامردي ها را به فراموشي بسپارم.
و با چه محبتي مهرش را نثارم ميكند بي منت.
و باد كه با وزش بر روي خاكم و نوازشي دلنشين آرامم مي كند
و در لابه لاي درختان برايم آوار مي خواند
و درختان برايم دست مي زنند
و حال با اين ياران ديگر احساس تنهايي نخواهم كرد.
مرگ زيباست براي جسم سردم و روح بلند پروازم
كه باز خواهد گشت در آغوش گرم وبي نهايت محبت او